Archive for the ‘داستان’ category

ادامه خواهم داد

اکتبر 7, 2011

نمی دانم، این رویاست، شاید رویاست، گمان نمی کنم، بیدار خواهم شد، در سکوت، دیگر نخواهم خوابید، خودم تنها، یا باز هم رویـا، رویای یک سـکوت، یک سکـوت رویایـی، پر از زمزمـه ها، نمی دانم، همه اش کلمات، بیداری هرگز، فـقط کلمات، چیز دیگری نیست، باید ادامه داد، فـقط همین را می دانم، بـه زودی متـوقف می شوند، این را خوب می دانمَ، حس می کنم، مرا رها می کنند، آن گاه همان سکوت، برای لحظه ای، چند لحظه ناب، یا همان رویای خودم، آن که ماندنی است، آن که نـماند، که هنوز می ماند، خودم تنها، باید ادامه داد، نمی توانم ادامه دهم، باید ادامه داد، پس ادامه خواهم داد، باید کلمات را گفت، تا زمانی که کلمه ای هست، باید آنها را گفت، تا وقتی که مرا بیابند، تا وقتی که مرا بگویند، درد عجیب، گناه عجیب، باید ادامه داد، شاید پیش از این انجام شده، شاید پیش از این مرا گفته اند، شاید مرا به آستانه قصه ام رسانده اند، رو به روی دری که به قصه ام گشوده می شود، گمان نمی کنم، اگر باز شود، خود خواهم بود، سکوت خواهد بود، آنجا که هستم، نمی دانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت هیچ کس نمی داند، باید ادامه داد، نمی توانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد.

ساموئل بکت

لذت کشتن يار

مِی 10, 2011

لذت کشتن یک آدمک پشت نقاب

لذت بردن و سوزوندن یک بغل کتاب

لذت رفتن و خاک کردن حوض نقاشی

لذت کشتن اون

آدمی که

می خوای تا ابد

با هاش باشی

لذت شکستن اون همه گیتار و سه تار

لذت رفتنه با عشق به سمت چوب دار

ریختن نفرت قلبت توی یک تفنگ پر

میون این همه دشمن

لذت کشتن یار

چه کنم که دل شکسته ام

دیگه از دیدن ماه

پنجره عمریه خسته است

تن ماه که غرق خونه

بلبل توی حیاط دیگه چیزی نمی خونه

جای چاقو رو تن تار

نقش یک چراغ زخمی روی دیوار

زندگی های خیالی

توی دستام پر میشه تفنگ خالی

لذت کشتن یک آدمک پشت نقاب

لذت بردن و سوزوندن یک بغل کتاب

لذت رفتن و خاک کردن حوض نقاشی

لذت کشتن اون

آدمی که

می خوای تا ابد

با هاش باشی . . .

شب

آوریل 19, 2010

امشب فاصله ی کوتاه خونه ی عموم تا خونه ی خودمونو با یک پیر مرد امدم ، چه آرامشی داشتم وقتی آروم آروم قدم می زدم و گوله های اشک از چشام می ریخت ، وقتی باد به صورتم می خورد ….

آروم تر از همیشه بودم …. و مواظب پیر مرد .

هیچوقت اینطوری قدم نزده بودم .

_________

پ ن 1 : سخت ترین کار دنیا اینکه بتونی یه پیر مرد و قانع کنی .

پ ن 2 : دلم می خواست آشتی بدم تگرگ و با اقاقیا